آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

زیارت امام رضا در سال 93

قربونت برم امسال به خاطر مریضی بابایی و اتفاقاتی که پیش اومد فرصت نشد که با بابایی زیارت بریم کلی حسرتشو الانه میخوریم اما من و تو خاله زکی خیلی عجله ای برای روزای آخر رفتیم اونجا اولش تا من کارای دانشگامو انجام دادم کار اداری بابی رو تا حدودی راه انداختم تو پبش خاله زکی توی پارک ملت کلی واسه خودت بازی کردی کلی هم بهانه منو گرفتی خلاصه بعد صرف نهار که شما حسابی گرسنه بودی و پلو پلو میکردی به زیارت رفتیم کلی حال داد جای بابایی حسابی خالی بود. ژستای وروجک کوچولو که توی پارک ملت حسابی دوست داشتی همش عکس بگیرم اینجا کلی آب بازی و خرابکاری و خودت خیس کردی .به زور وگریه که لیوان آب برد اومدی بیرون ...
31 ارديبهشت 1393

از شیر گرفتن هستی مامان

جگیر گوشه مامان بلاخره بعد کلی نگرانی و استرس چطوری ازشیر بگیرمت اون روز رسید آخه خیلی بهش وابسته بودی با می می میخوابیدی با می می نگرانیات استرسات نق زدنات گرسنگی تشنگیت همه چیت با اون میگذشت تا با کمک مامانی روزا کم کردم و با خوراکیایی که آقا جون هر وعده ترتیبشو میداد گولت میزدیم تا روز 27 فروردین کلا ندادم بهت اولین جمله که گفتی با دیدن می می گفتی مامان جون چرا می می فلفل داره برو با قاشق ورشوندارانقد خندیدیم گفتم دوست داری بخوری بیا گفتی نه نمیخوام بذار خوب بشن فلفلاش بعد میخورم  باورم نمیشد تا 3 روز که شبا هم تا وقتی که میخوابیدی بهت ندادم فقط توی خواب وای انقد با ولع میخوردی دلم میسوخت برات و همش وسوسه میشدم بهت بدم تو روزا هم همش...
30 ارديبهشت 1393

مریضی شدید پسر کوچولو

عزیزم بعد تعطیلات بابایی دیگه باید برا کارش دیگه میرفت اما تهنایی سخت بود اما چاره ای نبود تو خواب بودی که بابایی ساعت 1 شب حرکت داشت بعد رفتنش کم بیش بهانه گیری میکردی و اما داییها و خاله زکی کلی سرگرمت میکردن وبا گفتن بابایی رفته سر کار پول دربیاره من سوپری به به بخرم  هم خودتو قانع و هم جواب هر کی سوال میکردو میدادی تا تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت شدید مریض شدی یهو اسهال و همش بالا میووردی با یه آب خوردن حالت بد میشد طوری که شب با آقا جونو مامانی سریع درمانگاه بردیمت اونجا بهتر شدی اما نصف شب دوباره شروع شد نمیدونی چقد سخت بود فقط با گفتن مامان جون دارم بالا میارم دنیا رو سرم خراب میشد تا صبح تو هی خوابیدی هی بیدار که بغلت کنم و بیقر...
30 ارديبهشت 1393

و اما 13 بدر فروردین 93

نازنین مامان این مطالب با تا خیر زیاد مینویسم روزها تند تند گذشت بابایی هم حالش بهتر شد بقیه روزها با مهمونی رفتن و گشت گذار زود تموم شد تا روز 13 که از یه طرف نارحت که چقد زود تعطیلات تموم شد خلاصه همه جمع شدیم  و شما اون روز و با کلی شیطنتو بازیگوشی با پرهام گذروندین . اینجا با اون تفنگ آب پاشت بساط همه رو بهم ریخته بودی  بازی بابایشونو رو خاله ها رو ماشینا و چادر خلاصه کلی حال کردی باهاش هر چند آخرشم تفنگ رو لهش کردی پرش وروجک کوچولو توسط دایی محسن که عاشق این پرشهایی اینم دریب آرتین خان با دایی سجاد که کلی باهاش بازی کردی و با اون شوتای قشنگت همه رو به وجد میاری   ...
30 ارديبهشت 1393

ما اومدیم اولین نوشته در سال 93

سلام گل پسر شیرینم شرمندت بعد یه تاخیر طولانی برگشتم 29 اسفند که 3 تایی راهی نیشابور شدیم اونجام اولایش ضد حالی بدی خوردیم اول خاله زکی بعدم مریضی بابا جون که بد جوری سرما خوردگی اذیتش کرد  یه هفته اول به همین روال گذشت بعدشم انقد سرمون گرم مهمونی دور همی گذشت که اصلا فرصت نوشتن نشد عزیزم تعطیلات نسبتا خوبی بود با وجود همه اتفاقاش اما همین که پیش آقا جونو مامانی بودیم دورت کلی شلوغ بود کلی بهت خوش گذشت .انقد گفتنی ها زیاد که نمیشه نوشت چون توی وروجک از خواب بیدار میشی اجازه نوشتن نمیدی پس به چند تایی از عکسا تا جایی که بشه اکتفا میکنیم نمایی از ورودی هفت  غار نیشابور که کلی خوش گذشت از صبح رفتیم بعد از صرف نهار و چای روی آتیش...
28 ارديبهشت 1393
1